پنجره مثل همیشه باز بود، و پرده کرکرههای کثیف اتاق کنار زده. ترکیب نور آبی و قرمز نئون، ثانیهای یک بار میرفت و میآمد. خوب اگر گوش میکردی، صدایش را هم میشنیدی، روشن که بود. و باز قطع میشد، صدا و نور؛ هم زمان. من که دیگر عادت کرده بودم.
میخواستم از تختم بلند شوم اما نمیشد. الان مثلا، شکمم میخارید. وسط، کمیبالای ناف. از روی تیشرتم خاراندمش. به اندازه دو بار بنفش و سیاه شدن اتاق. تختم دقیقا زیر پنجره بود، برای استقبال از این زنده ترین موجود مقطع خانه کوجک ام. صبحها که صاحب مغازه پایین خانه ام حفاظ فلزی سفید مغازه اش را کنار میزد، با بسم الله زیرلبی اش بیدار میشدم. آرام میگفت، انگار خجالت میکشید که دیگران بشنوندش. و من میشنیدمش. تخصصم بود، ده سالی بود که شرم آدمها را به تصویر میکشیدم؛ و تا نبینی و نشنوی و عمقش را لمس نکنی، تصویری هم در کار نیست.
میخواستم بلند شومها، این بوی لعنتی نمیگذاشت. هی باید تمیزش کنی و جعبه شنش را خالی کنی و اگر نکنی خانه ات بوی تند گربه میگیرد. با زبالههای مانده این هفته که ترکیب شود، بینی ات را سوراخ میکند. گردنم را بلند کردم؛ کنار در نشسته بود و دکتر مارتنز هایم را لیس میزد. فکر کنم برایش بد باشد، اما تا میرسم خانه و درشان میآورم شروع میکند. روی نوک همانها خودش را جمع میکند و میخوابد. سوژه نصف عکسهایم شده بودند. هم رنگ بودند. گردنم رها شد.
نه این که به برخاستن فکر نکنم ها، تمام دغدغه ام بود؛ اما زخم معده داشتم، و گرسنه ام بود. از همان شکاف عفونی به جایم میخ شده بودم. مدام به داخل تیر میکشید، به سمت هسته زمین. گربه ام صدایم میکرد. دوربینم صدایم میکرد. سینک ظرفشویی پر، یخچال خالی، پروژهای که پس فردا باید تحویلش میدادم. بد صدایم میکردند، میدانی؟ نالههایشان به هم میپیچید، سنگین میشد، و قفسه سینه ام را میفشرد. و درد را به سرتاسر شکمم میگستراند.
خاموشیهای تابلو نئون بیرون اتاق کمتر تاریک شده بود. الان است که این مردک بیاید و بیدارم کند.